به نام خداوند و بینـا خدای
خداوند کشتـی بی ناخـدای
خداوند توفان و دریای ژرف
خداوند پروردگـان شگـرف
خداوند کوههای سر به فلک
خداوند جنّ و پـری و ملک
خداوند با دردمنـدان قـرین
خداوند نـور و بهشت برین
بدا روزگـاران، چنین روزگـار
به اخم و سیهچهرگی بر مدار
چه خستهدلی ناامید و حزین
که پرخاشگر تندِ گوشهگُزین
نـدانی بـدان طفل پرخاشگر
ستمها چه نشنیده آید به سر
نپرسد ز همسایه سالانِ سال
چگون بگذرد روزگاریو حال
که آیین همسایگی یاد رفت
که آداب نیکـوی بر باد رفت
بـدا روزگـاران و بـد روزگار
به مردم گروهی برآمد سوار
گروهی گرسنه دریده شکم
خودآموز انِ پُر زیر و بم
نشستند در کاخ شاهانشهی
رها گشته در جـادۀ فربهی
پسر غرقـه در سکۀ زر بود
به همراهی دیو و دلبر بود
هنربارهگان را نشیند قرین
که مردم نماید بر او آفرین
شبی ساحل رود و دریا بود
دگر شب دعاهاش برپا بود
خداپیشـگان را کند احترام
ولی خود بیالوده اندر حرام
بیالوده با چرکها ریش را
ندیدم دهد نان درویش را
نیارای ریشی به قرطاسوار
برادر بیا، راه حق پاس دار
سگان را ندانی چها بودهاند
که از رستۀ گرگها بودهاند
رضایت بدادند بر لقمه نان
نگهبانی از گلّـه و پاسبان
دُمی را بگرداند او هر دمی
نداند، نجس داندش آدمی
بدان آدمیزاد هم سگ بود
که با نانربایان بدرگ بود